یه نفر که خیلی گم شده ها داره...
از رویای کودکی ش
تا آرزوهای فرداش...
خودشو دوست داره اما
از خودش بدش میاد
همه آدمها رو هم دوست داره
ولی گاهی از همه شون بدش میاد
از نفس کشیدن و زمین و زمان راضیه
عشق میکنه بهار و رنگ گل و باز شدن شکوفه ها رو میبینه
تابستون رو به خاطر یه رنگی هاش دوست داره
از پاییز بخاطر پیریش میترسه
از سوز زمستونی هم گریزونه
عاشق خداس
اما از خودش میرنجونتش
دلش واسه خدا یه ذره میشه ...
بنده های خدا رو دوست داره اما بعضی ها رو بیشتر دوست داره
صاحبش رو بشتر تر(!) دوست داره
اما خب...
اونی که باید باشم نیستم
اینی که باید بودم نبودم
امیدوارم اونی بشم که باید بشم
اینه...